نویسنده | شارلوت برونته |
مترجم | رضا رضایی |
ناشر | نشر نی |
صفحات | 663 |
اندازه کتاب | 14*21/ جلد سخت |
فصل ۱
آن روز نمی شد برای پیاده روی بیرون رفت. البته صبح یک ساعتی در میان بوتههای لخت پرسه زده بودیم، اما بعد از ناهار (خانم رید موقعی که کسی نبود زود ناهار میخورد) باد سرد زمستانی با خودش چنان ابر تیره و چنان باران سنگینی آورده بود که دیگر حتی حرف بیرون رفتن و هواخوری را هم نمیشد زد.
من از این موضوع خوشحال بودم، چون هیچ وقت پیاده رویهای طولانی را دوست نداشتم، بخصوص در بعدازظهرهای سرد. ناراحتیام همیشه از این بود که وقتی دم غروب به خانه برمیگشتیم انگشتهای دست و پایم کرخت میشدند، از غرغرهای بسی پرستار دلم میگرفت، و از این که میدیدم اليزا و جان و جورجیانا رید قبراقتر از من هستند خجالت میکشیدم.
حالا همین اليزا و جان و جورجیانا توی اتاق پذیرایی دور مامانشان جمع شده بودند. روی کاناپهای کنار بخاری لم داده بود و با این عزیزدردانههایی که دورش بودند (و فعلا نه دعوا میکردند و نه گریه) خوشبخت خوشبخت به نظر میرسید. مرا از پیوستن به این جمع معاف کرده بود. میگفت متأسف است که از روی ناچاری مرا راه نمیدهد، اما تا وقتی که از بسی نشنود و خودش هم نبیند و نفهمد که من با جدیت کامل سعی میکنم اخلاق خودمانی تر و نازنازی تر و رفتار دوستداشتنیتر و با نشاط تری داشته باشم – یعنی بیخیالتر و پرروتر و خودسرتر بشوم – بله٬تا آن وقت واقعا باید مرا از امتیاز هایی که مخصوص بچههای قانع و خوشحال و کوچولو است محروم بکند.
نظری درباره این کتاب دارید ؟