نویسنده | جک هیگینز |
صفحات | 230 |
قسمتی از متن کتاب :
در گرمای شدید روز بعد بود که متوجه شدم او شب قبل مرده است. البته چندان تفاوتی نداشت، حتی بوی شدید تعفن او هم برای من مهم نبود. آنجا همه چیز می¬مرد، به غیر از من، ” اِستیسی ویات “، بازماندهی بزرگ! پیش از آن هم من در موقعیت¬های مختلفی با مرگ مواجه شده بودم ولی تسلیم مرگ نشده بودم. البته این مسئله مربوط به خیلی وقت پیش بود. حالا من در جهنمی از افكار خودم گیر كرده بودم و در مقابل شكنجههای آنها هیچ كاری نمی¬توانستم بكنم.
سه روز بود كه در “قبر” بسر میبردم، این اسمی بود كه زندانیها و نگهبانان مشتركاً روی آن گذاشته بودند. جایی که مثل قبر تاریك بود و مثل یك كوره داغ و سوزان، جائی كه انسان در فضولات خود میپوسید و بالاخره از كمبود هوا میمرد.
از موقعی كه مرا به كمپ بیگاری در ” فُعاد” آورده بودند این چهارمین باری بود كه مرا به قبر می فرستادند هر بار هم بلافاصله پس از یكی از بازجویی های سرگرد “حسینی”. در طی جنگ ژوئن او یكی از هزاران نفری بود كه بعد از شكست در صحرای سینا به حال خود رها شدند تا با گذشتن از یكی از بدترین صحراهای دنیا، به خانه برگردند. او شاهد بوده كه صدها تن از دوستان و هموطنانش در نزدیكی او از تشنگی جان داده¬اند و به نظر می¬آمد که مغز او نیز در آفتاب كم كم شروع به پختن كرده بود! چون در وجود او آتش كینهای از اسرائیل و یهودی¬ها روشن شده¬بود كه هرگز خاموش نشد و به مرور زمان به نوعی حالت روانی تبدیل شد.
به نظر می¬آمد كه او همه افراد را، یهودی می بیند! كه طبیعتاً از نظر او تهدیدی برای مصر بودند و چون ازنظر قوانین اقتصادی، من یك تروریست اقتصادی بودم و دشمن كشور، پس یك یهودی محسوب میشدم! با این تفاوت كه حقیقت را از دادگاه پنهان كرده بودم!
نظری درباره این کتاب دارید ؟