نویسنده | امیل زولا |
صفحات | 552 |
۱
مردی تنها، شبی تاریک و بیستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشیین به مونسو پیش میرفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود٬ همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمیدید و پهنه عظیم افق را جز از نفسهای باد مارس حس نمیکرد، که ضربههای گستردهای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکهای نمیانداخت و سنگفرش به استقامت اسکلهای، طوماروار در میان رشحات کور کننده ضلمت واگشوده میشد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمه شب از مارشیین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمیداشت و در کت نخی پرپری و شلوار کبریتیاش میلرزید. دست بقچه کوچکی در دستمالی چهارخانه گرهزده سخت اسیاب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها میفشرد تا دستهای کرخت شدهاش را که از تازیانههای باد مشرق خونین بود تا ته جيبها فرو کند. کارگر بیکار و بیسرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمیداشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد میسوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظهای گرم کردن دست پایداری کند.
راهی پستتر از شاهراه پیش پایش پایین میرفت. همه چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نردههایی بود، دیوارکی از تختههای زمخت که مسیر راه آهنی را میبست و سمت چپش تلى سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه گوشههایی مبهم و درهم، منظره دهکدهای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او هنوز سر در نمیآورد که آنها در آن ارتفاع٬ در آن آسمان مرده٬ چگونه همچون سه ماه دودآلود میسوزند.
نظری درباره این کتاب دارید ؟